مجله‌ی سرخوشی

به طرز عجیبی معمولی

محمد مومنی |

من آدم مدرنی هستم . مثل هر روز. مثل همیشه. حتی مثل هنوز. واقعا یعنی چیزی هست که شبیه هنوز باشد؟ به عنوان مثال بگویم اینکه هر روز ساعت مثل هنوز مرا از خواب بیدار میکند. این اختیاری است که من به آن ساعت واگذار کرده ام و این کار را هر روز ساعت هشت و پانزده دقیقه بی چون و چرا انجام میدهد و رخت خوابی که جمع می کنم و به سمت کتری روی گاز روانه می شوم. رگبار جرقه و شعله ای که گرد میشود دور کتری و آبی می سوزد. بی بی سی تکرار برنامه های هنری اش را انداخته است روی صبحانه. لقمه سوم همیشه مریم عرفان در حال عشوه آمدن است. مگر می شود کسی اینقدر شبیه  شیربرنج باشد؟ حتما پای توطئه ای در میان است. همیشه بوده است. حداقل در مورد بی بی سی که همیشه بوده است. هنوز هم هست. یعنی طوریست که همین شبکه، خیلی از مواقع همیشه و هنوز را به هم گره زده است. از اینجا دیگر لباس و واکس و آسانسور و پارکینگ تا انتظار برای کوبیده شدن درب خودکار پارکینگ خیلی چیز است. چیز اینجا مفهومی ورای روزمرگی ست. از گذاشتن در دنده یک کمی متفاوت می شود. رانندگی در تهران عزیز همیشه خارج از قواعد مدرن است. تعریف مدرن به روایت کلاس سپهران و جزوه نیم بندم این است که اتفاق ویژه ای در سیر رویدادها وجود ندارد. همه چیز معمولیست.فردگرایی و ذهن گرایی صرف، اما جذاب. اینکه نوار مغز و قلب یک خط صاف منطبق بر روی هم باشد. البته این دومی تعریف مزخرف مثلا شاعرانه خودم است. در واقعیت با این تعریف، آدم مدرن، آدم مرده است. اما مردۀ جذاب. در خیابان همیشه اتفاق ویژه ای هست. در خیابان هنوز هستند کسانی که خیلی چیزها را نمی بینند.خیلی از علائم، نشانه ها و غیره را.خیلی ها. کلی چیزهای به طرزعجیب هست. من سوار بر موتور به طرز عجیبی. آنها همه در خیابان به طرز عجیبی. آن مرد کنار جوی،ساعت نه صبح، یک جرعه از پپسی می نوشد و بعد پکی از سیگار می گیرد، به طرز عجیبی. اگر دقت شود یک بی قانونیِ منظم در جریان است. هر کس قسمتی از آن را به عهده دارد و من که مثلا راهنمای چپ را روشن می کنم، خاصه روی موتور چه قدر احمقم اگر واقعا به چپ بپیچم. آدم مدرن غر نمی زند. من هم غر زدن در این مورد را همینجا تمام میکنم. کم کم اما این رویه را تغییر دادم. آن بی قانونی منظم، کمتر ذهنم را به خود مشغول می کرد. اتفاقی که در من به صورت واکنشی شکل گرفته است مخالفت است. مخالفت با نظرات خودم. من به طرز عجیبی با برخی از نظرات خودم زیر آن کلاه کاسکت مشکی در مسیر خانه تا آموزشگاه یا دانشگاه، مخالفم. گاهی پیش آمده است به کسی پیشنهادی داده باشم که اصلا به آن اعتقادی نداشته ام و مطمئن بوده ام که اصلا عملی نخواهد بود. البته همین پیشنهاد دادن در دنیای مدرن و گزینه های متعدد خود مقوله عجیبی ست که هیچ گاه آن را درک نکرده ام. آخرین پیشنهاد خود را به یاد نمی آورم. ولی با آن مخالفم. چون اگر برای پیشنهاد شونده که نام او را نیز به یاد نمی برم موثر بود، قطعا به ذهن خودش می رسید، نه به ذهن من. به عبارت دیگر این بیشتر دیوار خوشبینی است که هر روز صبح من از روی آن بدون کاسکت سقوط می کنم. مخالفتم بیشتر با نظرات منفی کاملا صحیح خودم است. بخواهم رو راست باشم، خیلی چیزها نشدنی هستند، خیلی چیزها آزاردهنده هستند، باید برای آنها وقت گذاشت، برایشان ناراحت شد، تهران صبح ها، حدفاصل صیاد شیرازی تا قبل پل مدرس در اتوبان همت، خودش به تنهایی دشنام فصل آفرینش است.این حقیقت است. از طرف مقابل از جنت آباد تا بیمارستان میلاد در چند نوبت، دشنام کلیه فصول خلقت است. این حقیقت دیگر خوشبینی بر نمیتابد. در این مواقع اگر لازم باشد، آدمی باید بتواند عربده بزند، باید یک برنامه مدون برای این بی قانونی منظم گذاشت و برایش حتی به طور منظم عزاداری کرد. اینها همه در حالتی است که بخواهم رو راست باشم. اگر نخواهم رو راست باشم، به هیچ کسی مربوط نیست. رو راست نبودنم همیشه و هنوز با سکوت همراه است. این هم خودش می تواند نوعی آزادی باشد. آزادیِ بد بودن. یعنی به خود این فرصت را بدهی، یا دست کم بتوانی این فرصت را بدهی،که برای مدت معلوم بدحال و بد اخلاق باشی و عربده کش. من اما این اجازه را به خود نداده و نمی دهم.  مثلا، هفته گذشته با سرعت سی کیلومتر در ساعت متمدنانه به سمت آموزشگاه می راندم. موتورسوار پشتی، به هر دلیلی فاصله سی سانتی بین من و ماشین کناری را راه رستگاری خود یافته بود. آن طرف من و آن ماشین چیزی بود شاید به طرز عجیب. از میانمان گذشت و رستگار شد. من ولی نقش زمین شدم. جر خوردم. شلوار و کفش و دست و غیره ام. دسته جمعی جر خوردیم. من اما مدیریت امور را به دست گرفتم و خیلی خونسرد از روی زمین بلند شدم و خودم را تکاندم و مجدد به راه افتادم. انگار که اتفاق ویژه ای نیافتاده است. به مدرن ترین شکل ممکنِ خود، با همان وضع به آموزشگاه رفتم. موتورسوارِ رستگار هم نه اینکه فرار کرده باشد؛ هیچ کس نیست که وقتی به رستگاری می رسد، به پشت سر خود نگاه کند و راه رستگاری خود را مرور کند. من با این که او مقصر است مخالفم. او در سیر منظم بی قانونی، تنها وظیفه ذاتی خود را انجام میداد و غیره.

به آموزشگاه رسیدم. دست چپم می سوخت. پوستم نبود. ترکیبی از آسفالت و قیر و مو و فتیله های لوله ای پوست مرده روی ساعد دستم دیده میشد. جک بغل را زدم. پیاده شدم. دستانم به سمت کلاه کاسکت رفت تا آن را از روی سرم بردارم. ولی به طرز عجیبی چیز در خور توجهی آنجا نبود. دستانم به هم رسیدند. من باز به مدرن ترین شکل طبیعی برخورد کردم. از پله های آموزشگاه بالا رفتم. درب را باز کردم و آنجا بود که فهمیدم اتفاق ویژه آنروز این بوده است که ماشین از روی گردن من عبور کند. من جر نخورده بودم و غیره، من له شده بودم و گویا ماشین پشتی هم رستگار شده بود و برای مدتی کوتاه همه چیز از حالت مدرن خود خارج شده بود. من هر روز صبح آن ساعت را مجاب میکنم که مرا بیدار کند. کتری را مجاب میکنم که جوش بیاید و لقمه سومم را با مریم فرو میدهم تا به سرعت روی موتور زیر آن کلاه کاسکت مشکی قرار بگیرم و با مرگ آنروز خودم در حد فاصل صیاد تا مدرس مخالفت کنم. من هنوز به اندازه همیشه مرده ام و با مرگ خودم مخالفم