ناسرزمین (ungrounded) پروژهای از نبراس هویزاوی است شامل متن و کلاژهایی است که به صورت جعبه نور یا چیدمانهایی نیمه شفاف ارائه میشوند، تصاویری شهری از دو سرزمین دور از هم، که برهم تابانده شدهاند و متن داستان پیوند آنهاست.
کٔج و کله تر از اونی بود که بتونه نظم صبحگاهی داشته باشه یا سرود ملی بخونه. همیشه طوری خودش رو پهن میکرد که دامنه کوه رو در طبیعت رنگی خودش ببینه. شاید هم حق داشت توی یه شهری مثل والنسیا تنها موجود رنگی عظیم بود که مثل هیولا هزار پا خویش رو ول کرده بود. خیلی از راز و رمزش نمیشد پرسید،اما چیزهایی بود که خیلی خوشایندش نبود. نمیشد مثلا ازش پرسید هنوز هم مثل دههٔ ۷۰ و هشتاد میلادی بی رقیب هست یا نه، یا اینکه هنوز بلندترین رولرکوستر هست؟ انگار از دوران اوجش گذشته بود یا حداقل من اینطوری حس میکردم، خیس شدنش رو توی بارون خیلی روزا از دور تماشا میکردم، بعضی روزا سعی میکرد پرچمش رو افراشته تر از اون چیزی هست که ببره و سرش رو بالا بگیره، تلاش بیهودهایی بود، خیلی آدما سراغش و نمیگرفتن و تابستون تنها زمانی بود که عرقشو از خستگی پاک میکرد قهوه میخورد میگفت وای چقدر امروز کار کردم، بعضی وقتا پاییز و زمستون در انتهای اولد رود میدیدم که یه چه چند نفری که کارت تخفیف دانشجویی از دانشگاه کَل آرتس داشتن میرفتن سراغش و چقدر شادمانی الکی و کوتاهی تو دلش میکرد و باد غرور میگرفتش، که من هنوز همون رولرکوستر دههی هفتاد هستم با همون اُبُهت و زیبایی که نظیر نداشتم. هم دلم براش میسوخت و هم ازش بیزار بودم، هم تماشاییترین بود و هم بسیار وهمانگیز، و هم این که نمیتونستم مقابله کنم در برابرش. یه روز یه سری عکس از ساختمونهای نیمه ساخته که اتفاقا خیلی هم شبیهش بودن از تهران براش آوردم، اینقدر خندید که فکر کنم همهی سانتا کلاریتا صداشو شنیدن. اینقدر ساختمونهای نیمه ساخته کوچیکتر از حجم واقعی اون بودن که حتی قابل مقایسه با حجم بلاتکلیف وسیع اون نبودند.
گفت: ناراحت شدی که اینقدر خندیدم؟ آخه واقعا مسخرهست که حتی با دیدن اون ساختمونهای بیقوارهی نیمه ساخته یادِ من بیفتی؟
گفتم:ناراحت نشدم ولی میتونستی نخندی.
گفت: به هر حال حجم من بیاندازه متناسب و تصویر من بیاندازه در نوع خودش شگفتانگیزه.
گفتم: آره راست میگی به همین خاطر تصویر تو رو کوچیکتر از اونی که هستی میخوام عکاسی کنم.
گفت: نه خواهش میکنم، این حقیقت نیست این خیلی با واقعیت فرق میکنه!
گفتم: این فقط یه عکسه، حالا تو چند تا عکسم بیقواره و هیولاوار نباش!
تابستون همون سال شنیدم که بخشی از خودش رو در اعتراض به من به آتییش کشید، انگار تصویر راهب بودایی دههی ۶۰ رو هنوز در خاطر داشت و سعی کرد دوباره اون رو به همه یادآوری کنه.
نبراس هویزاوی – اسفند نود و شش – تهران
هویزاوی، نبراس
نبراس هویزاوی متولد شهر اهواز، ایران است و در بیستسالگی زندگیاش به آمریکا مهاجرت کرده است. او مدرک کارشناسی(۱۳۹۳) و کارشناسی ارشد (۱۳۹۵) خود را در رشتهی عکاسی/رسانه از مؤسسه هنرهای کالیفرنیا (کلآرتس) دریافت کرد. نبراس هویزاوی از پیشزمینهی خود در رشتهی عکاسی، در پرفورمنسها و چیدمانهایش به شکل تصویر متحرک استفاده کرده و با ترکیب عناصر عکاسی، حجم، معماری و چیدمان از رسانهی عکاسی در شکل متعارف خود فاصله گرفته است. در سال ۱۳۹۱، او به گروه جراهای نمایشی «ویرچوال وریته» پیوست که هری گامبوا جونیور، هنرمند معتبر ساکن لسآنجلس برپا کرده بود. او همچنین تجربهی تدریس در برنامهی مشارکتی آموزش هنر در کالیفرنیا و آموزش عکاسی/نقد عکاسی در تهران دارد. در حال حاضر، او زمان خود را میان خاورمیانه و کالیفرنیای جنوبی تقسیم کرده است.